نيلوفرم
چشمانم را روي هم ميگذارم انگار همين ديروز بود ٣٠ شهريور ٨٢ شروع مدرسه در مقطع جديد از طرفي بيمارستان هم از طرف ديگر لباس هاي مدرسه ام را پوشيدم و من درب دبيرستان كوثر پياده شدم و مامان و بابا و ماماني راهي بيمارستان شدند تمام فكر و ذكرم بيمارستان بود اين دختركي كه قرار است چشم به اين دنيا باز كند قرار است خواهرم باشد قرار است همدم و مونس و ياورم باشد قرار است جبران تمام ١٥ سال تنهاييم باشد بالاخره ساعت ١١ راهي بيمارستان شدم چند دقيقه بعد يك فرشته زيبا را در اغوشم گذاشتند با همان نگاه اول صبوري و ارامش را در چشمانش ديدم با يك نگاه ميشد به خوبي تشخيص داد كه اين نوزاد چه ارامشي را به من هديه خواهد كرد ار...