دلنوشته ، ١٢ ارديبهشت ٩٩
زيباي رويايي من دخترك مهربان و دلسوزم فرشته ي زميني من زبانم از وصف صبوري و محبت هاي تو قاصر است دراين روزهاي قرنطينه و پر استرس تو لحظه به لحظه صبورتر و خانم تر ميشوي تا مرا بزرگ كني سخاوت بيش از حدت گذشت و مهري كه نثار من و پدرت ميكني قابل وصف نيست در يك هفته ي گذشته كه دوستت آيلار مهمانمان ميشود تا همبازي تو شود گاهي دلم تنگ در آغوش كشيدنت ميشود گاهي انقدر مشغول بازي هستي كه تمام وجودم عطر نفس هايت را فرياد ميزد و شب هنگام كه از خستگي چشمانت را روي هم ميگذاري ميخواهم تا توان دارم بنشينم و صورت زيبايت را نظاره كنم امروز كه به شدت خسته و عصبي بودم و تو هم كه از ديدن صبا سرشار از هيجان ، چندبن بار دعوايت كر...