یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

عشق یکتای ما

پانزده ماهگیت مبارک عشق من

برگ گلم سلام  روزها به سرعت در حال سپری شدن هستن و تو روز به روز خانم تر خوشکل تر و عزیز تر میشی.  دومین محرم بعد از متولد شدنت هم سپری شد . امسال هم مثل پارسال داراب و نذری و حسینیه و عزاداری با این تفاوت که امسال تو میفهمیدی، سینه میزدی، باشنیدن یا حسین دست راستتو بالا میبردی و این چند روز داراب کلی با بچه ها بازی کردی.  دوشنبه بعد از مدرسه رفتیم داراب تا برای نذری هرساله دایی مهدی و بقیه خودمونو برسونیم سه شنبه و چهارشنبه تاسوعا و عاشورا حسابی سرگرم بودیم و 5 شنبه اخر شب برگشتیم تا جمعه استراحت و کار کنیم و از شنبه بازم مدرسه و خونه مامان جون.  محرم 1438  به روایت تصویر شب تاسوعا حسینیه بازار ...
24 مهر 1395

اول مهر و تموم شدن تابستان

یک هفته ای هست که اتوماتیک ساعت بدنت به پاییزی برگشته و شبا حدودای 10 خوابت میگیره و صبح هم حدودای 8 بیداری. عزیزم عشقم الهی فدات بشم که همیشه همه چیزت به جا و منظمه بالاخره اول مهر رسید . مامان اینا اومدن شیراز . به خاطر تو نیم وجبی زندگیشونو جمع کردن و اومدن. اقا و مامانی و بقیه کلی ناراحت بودن و احساس تنهایی میکردن. بابا خیلی نگرانه اقا این بود و خاله هم از اینکه از دوستاش جدا میشد غصه میخورد. مامان هم حسابی استرس داشت. استرس از اینکه تو پیشش بمونی و خاله نیلو که میفت مدرسه جدید و خلاصه  روز موعود رسید . یکتای من ساعت 6:30 صبح بیدار شد و خوشکل موشکل اماده رفتن به خونه مامان جون شد .  همونطوری...
13 مهر 1395

چهارده ماهه شدنت مبارک عشق من

عزیز دل مامان سلام    بعد از سفر تهران شهریور ماه رو کلا شیراز بودیم و جایی نرفتیم. مامان اینا دیگه خونه رو تکمیل کردن و همچنان در رفت و امد بودن تا اینکه اول مهر دیگه رسما شیراز مستقر شدن .  هفته اخر شهریور به خاطر تولد خاله نیلو رفتیم داراب و همه رو دیدیم.  عکسای تولد خاله با تم مینیون  روز سه شنبه 29 شهریور که عید غدیر بود با الهه و فرزاد سهیلا و ابراهیم و علیرضا و سمیرا و یسنا جون رفتیم بیرون شهر که خییییلی خییییلی خوش گذشت و تو هم کلی با یسنا اب بازی کردی. کل مسیر هم تو ماشین عمو فرزاد بودی و کلا دست میزدین و میرقصیدین.  عکسای تنگ تیزاب بعد از اب بازی از خس...
13 مهر 1395
1