یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

عشق یکتای ما

سفر به بوشهر ،

يه سفر خوب و به ياد موندني هواي خوب و عالي بوشهر دشت ارژن و بازديد از گاو و گوسفندها از نزديك . يك تجربه ي خوب و جالب اب بازي و قايق سواري كنار دريا فداي شما دختر نمازخونم رستوران قوام رستوران ميداف اينم بابا مهرداد و عكس با اسم بوشهر ساحل زيباي ريشهر وقتي شجاع ميشي و با سگ بازي ميكني رستوران دريايي سياف در مسير بازگشت از سفر ، دشت ارژن ممنون عزيزم از اينكه اين همه خوبي . تغييرات زيادي داشتي تو اين سفر خوب بازي ميكني خودت حاضر ميشي مهم تر از همه اينكه خوب غذا ميخوري ...
30 فروردين 1398

يك روز بهاري

تو گل سرخ منی تو گل یاسمنی تو چنان شبنم پاک سحری ؟ نه از آن پاکتری تو بهاری ؟ نه بهاران از توست از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو سبزی چشم تو دریای خیال پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را ای تو چشمانت سبز در من این سبزی هذیان از توست زندگی از تو و مرگم از توست حمید مصدق بماند به تاريخ ٢٣ فروردين ٩٨ باغ اقاي ارجمند خان زنيان مرسي از محمدحسين بابت عكس...
23 فروردين 1398

شروع آموزش

عزيزكم سلام انگار همين ديروز بود كه من و بابامهرداد شبا مينشستيم و وسايل لازم رو براي به دنيا اومدنت اماده ميكرديم انگار همين ديروز بود كه لحظه ها رو ميشمردم تا قدم برداري و راه بري انگار ديروز بود كه براي حرف زدنت لحظه شماري ميكردم وقتي براي اولين بار مامان صدام كردي احساس كردم كه خوشبخت ترين هستم و امروز حالا كه براي اولين بار قدم توي راه جديدي گذاشتي چه زود بزرگ شدي نفس مامان و من چه حسرتي ميخورم كه از لحظه لحظه هاي نوزادي و خردساليت بيشتر و بيشتر استفاده نكردم امروز يه جايي غير از خونه و از شخص ديگه اي غير از اعضاي خانواده آموزش رو شروع كردي امروز چقدر بزرگ تر و خانم تر به نظر ميرسي امروز يدفه تلنگر خوردم ...
23 فروردين 1398

وقتي كه نگران مامان ميشي

خداياااااااااااااااااا شكرت امشب اگه هزار هزار بار خداروشكر كنم بازم كمه برا داشتنت برا مهربونيت برا دلسوزيت دلم قرصه ماماني دلم قرصه كه فردا روزي كنارم هستي كنارم هستي و وجودت گرمي بخشه زندگيمه امشب توي يه اتفاق وقتي داشتم ميوه پوست ميگرفتم يدفه انگشتمو با چاقوي تيز بريدم و دستم پر از خون شد توي همون حال يدفه ديدم رنگ از رخسارت پريد چند ديقه بعد با يه قاچ سيب اومدي كنارم ، پتو اوردي دادي روم و نزاشتي از جام بلند شم . برام اوردي بعدش رفتي و مسواكمو خمير گذاشتي اوردي برام موقع بلند شدن دستمو گرفتي موقع خواب هم چندبار ازم پرسيدي كه مامان دستت درد نداره منم گفتم نه عزيزم بخواب يدفه وقتي داشت چشمات رو هم ميرفت گفتي مامان اگه شب دستت...
18 فروردين 1398
1