یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

عشق یکتای ما

30 ماهه شدنت پیشاپیش مبارک دردانه من

فرزندم، از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. ب ا ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگ...
20 دی 1396

عسلويه پاييز ٩٦

ميلاد حضرت محمد(ص) و سالگرد ازدواج مامان و بابايي بود كه خونه مامان اينا بوديم و كلي مهمون از داراب داشتيم كه دايي زنگ زد و دعوتمون كرد عسلويه . چهارشنبه تا جمعه اونجا بوديم . هوا عالي بود و كلي به هرسه تامون خوش گذشت اولين باري بود كه قايق سوار شدي اولش يكم ترسيدي ولي بعد دوست دلشتي و به زور پياده شدي توي مراسم جشن بچه ها رو با باباها دعوت كردن مسابقه خوانندگي . بايا مهرداد هم خيلي خوب خوند و يه جايزه براي شما گرفت اينم عروسك جايزه...
23 آذر 1396

روزهاي خوبه بودن الهه جون

از اول مهر امسال اقا فرزاد برگشت شيراز و الهه و فرزاد يه خونه تو خيابون اقايي گرفتن و ما از اين جهت خيلي خيلي خوشحاليم. بودن الهه و فرزاد اگه بيشتر از بودن مامان اينا خوشحالمون نكرده باشه كمتر هم نيست. اكثر روزها با اونا هستيم يا ما ميريم خونشون يا اونا ميان خونمون . چقدر از اينكه همه پيشمون هستن خوشحاليم تو هم كه حسابي با الهه خوش ميگذروني . حسابي بهش وابسته شدي هرچي باهم هستيم شما بايد تو ماشين اونا باشي. خيلي تحت تاثير هستي و كلي از الهه چيزاي خوب ياد ميگيري . ز حركت سبد هنر جديد يكتا كه از الهه جون ياد گرفته انشالله كه هميشه شاد و سرحال و موفق باشن . هرجا كه هستن...
8 آذر 1396

٩٦/٩/٦

از پاييز مهرش براي تو برگ ريزانش براي من دخترم تو بخند تا تمام فصلها برايمان بهار شود عجب بوسه دلچسبي ١٣٩٦/٩/٦ تعطيل اغاز امامت امام زمان (عج) تفريح سه نفره هواي عالي پاييزي ، نم بارون شيراز . قلات...
8 آذر 1396

٢ سال و سه ماهگي

جوجه طلايي من اين روزا حسابي دل ميبري از همه اعضاي خانواده هر كسي ميبينتت اين حس و داره كه زودتر بخورتت از بس كه شيرين شدي و شيرين زبوني ميكني انشاالله خدا از اين جوجه ها به هركسي كه ارزوشو داره بده حرفات و كارات واقعا عالي و بي نظير شده . خيلي خيلي بزرگ تر از سنت حرف ميزني استعداد عجيبي توي به ياد اوردن مكان ها داري . هر جايي رو يبار رفته باشي گرچه خيلي گذشته باشه فورا به ياد مياري و ميگي با كيا رفتيم و چكار كرديم بعد از كلي توضيح ميپرسي يادته ؟؟؟؟؟؟ تقريبا همه كلمات و درست ميگي جمله بنديت عاليه يكم با مكث و مثل ادم اهني صحبت ميكني ولي همه كلمه و جمله ها رو درست ميگي چند وقتيه كه داراب نرفتيم و تو هم مرتب اسم همه فاميل و...
21 آبان 1396

جدا شدن اتاق خواب

نميدونم اين پست و چجوري شروع كنم اصلا نميدونم چي بنويسم الان ساعت ٤:٣٧ روز ٥ شنبه ١٨ / ٨ / ٩٦ و تو در سن ٢ سال و ٣ ماهو ٢٤ روزگي تخت خوابتو بنا به تمايل و درخواست خودت از ما جدا كردي . قبلا برات نوشته بودم كه چند وقتي هست كه مدام ميگي ميخوام تنها بخوابم حالا يا تو اتاقت يا تو سالن منم از اين درخواستت استقبال كردم و تخت خوابتو به كمك بابا جابجا كرديم و برديم تو اتاقت . الان كه برا اولين بار رو تخت تو اتاقت خوابيدي كلي بغلم كردي و بوسم كردي و چند بار گفتي جونم جونم بعدشم گفتي برو ميخوام تنها بخوابم الان نيم ساعته كه از اتاق اومدم بيرون و دارم گريه ميكنم خيلي برام سخته يكتا خيلي سخته مامان قبلا شنيده بودم كه ميگفتن اگ...
18 آبان 1396

اردو ٩٦/٨/٩

امروز از طرف مدرسه پويش رفتيم اردو بابا هم زحمت كشيد و شما رو ساعت ١٠ اورد . شما هم پابه پاي بچه ها شيطنت و بازي كردي ، قربونت برم كه عاشق اردو شدي . ساعت ٣ رسيديم خونه از خستگي و به خوردن تنقلات زياد بدون ناهار خوردن خوابيدي . خلاصه تجربه خوبي بود برات عشقم بلز يكي از بچه ها رو برداشته بودي ميزدي و به همه هم دستور ميدادي كه چي بخونن . يبار تولد يبار تاب تاب يبار هم اهنگ رفت از ماكان بند تفنگ اب پاش هم برات خريدم پر از اب كردي و افتادي به جون خيس كردن بچه ها اونا هم بيحاره ها حتما بايد جيغ ميزدن وگرنه دعواشون ميكردي...
9 آبان 1396

دل نوشته

دستان كوچك و مهربانت پر از پاكي و لطافت است نمودي از محبت خداست دستانت بوي ارامش ميدهد وقتي به دستانت با نگاه ميكنم به عظمت خدايم پي ميبرم چه زيبا و هنرمندانه بند بند انگشتان ظريفت را طراحي كرده وقتي دستان لطيفت را دور كردنم حلقه ميكني احساس ميكنم گرانبها ترين گرنبند دنيا را دارم خدايا اين هديه گرانبهايت را نصيب همه كن   كارات اين روزا خيلي جالب و شيرين شده دلبركم سير نميشم از صحبت كردن و بازي كردن باهات يه جورايي به اين پتوت معتاد شدي تا اينجوري با لبه پتو بازي نكني خوابت نميبره فقط هم اين پتو اينجوري داره ...
9 آبان 1396

اخ جون ماشين

دختر كه داشته باشي ميبيني كه اولين عشق زندگيش باباشه ، ميبيني كه پناهگاه همه ترس و نگراني هاش باباشه ، دختر كه داري ميبيني كه دستاي باباشو غول چراغ جادو ميدونه و از نظرش انجام هيچي كاري براي باباش نشد نداره . دختر باباشو قوي ترين تكيه گاه ميبينه و بابا ... بابا مهرداد مهربون مرسي بابت سورپرايز عاليت . يكتا مدت ها بود كه ارزوي ماشين داشت . كاش ميتونستم زمان رو متوقف كنم ، كاش زمان مكث ميكرد تا شيريني لبخند هردوتون به عمق جانم نفوذ كنه ، وقتي يه عصر پاييزي بابات بايه هديه كه مدت ها بود دلت ميخواست بياد خونه حق داري كه تا اخر شب مدام بري بهش بگي مرسي و كلي ببوسيش. يكدونه قلبم ، اين قدر اين روزا شيرين زبون شدي اينقدر خوشكل حرف ميزني كه...
1 آبان 1396

شروع پاييز ٩٦

دوباره پاييز فصل هزار رنگ فصل تولدم خدا را هزار بار شكر ميكنم كه امسال هم مرواريد هاي زندگيم رو در نزديكيم حس ميكنم ممنون از مامان بابا كه امسال هم زحمت نگه داشتن تو رو ميكشن . اشتياقت برا رفتن خونه مامان جون بي نظيره منم خدا رو شكر مدرسه نمونه هستم و سه روز بيشتر نميرم البته تا ٢:٣٠ شما هم پيش مامان جون صبحانه و ناهارت رو ميخوري و اماده خواب ظهرت مياي خونه خدا ايشاله سايشونو رو سرمون حفظ كنه موهات حسابي بلند شده بود و چون نميزاشتي مامان ببنده و همش ميخواي روسري سرت كني به اصرار مامان جون رفتيم كوتاه كرديم اين بار هم خيلي گريه كردي ولي خوب شد ديگه فعلا نيازي به بستن نداره و راحت شدي . عكس بعد از اصلاح خو...
16 مهر 1396