یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

عشق یکتای ما

روزهای سخت اما شیرین انتظار

1394/6/27 16:43
نویسنده : فرزانه
522 بازدید
اشتراک گذاری

17 بهمن مصادف با تولد مامان بود که مراسم لول اندازون گرفتیم . مراسم خونه عمه اعظم ظهر جمعه انجام شدو کلی مهمون داشتیم . بابایی یه مهمونی مفصل ترتیب داده بودو فهیمه جون هم کلی زحمت کشید گیفتهای شکل کفش درست کرد. ما هم از شیراز یه کیک خیلی خوشکل بارداری سفارش دادیم و همه سورپرایز شدن. زنمو زهره هم زحمت درست کردن دسرها رو کشیدن. ناهار هم خوروش بادمجون بود که اشپز درست کرده بود. بعد از ناهار مراسم انداختم قران انجام شد اکثر فامیل زحمت کشیده بودن هدیه هایی اورده بود . 

 

 

 

بعد از اون روز دیگه تهوع های من شدیدوشدیدتر میشد . مهرداد زحمت میکشید و مرتب البته با سختی های زیاد مرخصی میگرفت. کمسیون اداره مدرسه . منم از یه طرف تهوع و بدحالی از طرفی درسای امتحانات پایان ترم دانشگاه. اکثر مواقع میرفتم داراب پیش مامان . بوی غذا دیوونم می کرد. همه زحمت میکشیدن غذاهای مختلف برام می اوردن یا مهمونم می کردن ولی من همشو بالا می اوردم. ولی هربار کلی خوشحال میشدم و خداروشکر میکردم که تو داری توی وجودم رشد می کنی. این همه سختیا رو برام لذت بخش می کرد. 

برا امتحانام اومدم شیراز همون موقع نوبت سونو غربالگری داشتم و اونجا فهمیدم که خدا چقدر دوستم داره و تویی که توی وجودم داری بزرگ می شی یه دختری

اینم عکس سونو

سونو که تموم شد مهرداد اومد دنبالم من قبل از سوار شدن سرمو از شیشه بردم داخل و داد زدم دختتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتره . من و مهرداد هردو عاش دختر هستیم. مهرداد بیشتر خلاصه تلفنا شروع شد و این خبر رو به همه دادیم. 

یه روز جمعه وسطای زمستون من 4 ماهم تموم شده بود کلی حوصلمون سر رفته بود تصمیم گرفتیم ناهار درست کنیم و بریم بیرون هوا کلی سرد بود. با ترس و لرز رفتیم سپیدان همون موقع برف هم می بارید من و بابا مهرداد کلی ترسیدیم نکنه توی شکمم سردت بشه ولی کلی بهمون خوش گذشت 

نوروز 94 عمه فاطمه تولد گرفت و همه اونجا دور هم جمع بودیم. عزیز دلم همه بهت عیدی هم میدادن فدات شم. اون سال ما به خاطر تو سفر نرفتیم و 13 بدر هم موندیم شیراز و مامان اینا رو کشوندیم اینجا. 

 

دیگه حرکتاتو کامل حس میکردم هوا هم داشت گرم میشدو شکم منم حسابی بزرگ شده بود . 

روزا رو برا دیدنت میشمردم ولی همش میگفتم مامانی نکنه زودتر بیایا . همونجا بمون تا حسابی بزرگ بشی 

جشن سیسمونی رو هم توی ایام عید گرفتیم. مامان زحمت کشیده بود همه چی برات حاضر کرده بود. کلی لباسو اسباب بازی ، تخت و کمد . سرویس کاسکه و روروئک و از این چیزا. مامان  یه روز عصر خانوما رو دعوت کرد و آش سبزی درست کردن و کلی رقصیدیم بعدشم اش خوردیم. 

این باباجونم . الهی قربونش برم که همیشه برام سنگ تموم گذاشته

توی اردیبهشت هم 2 هفته داراب موندم اون سال تولد بابامهرداد رو اونجا گرفتیم. خونه بابا جون اینا همه رو دعوت کردیم و بازم مهرداد رو سرپرایز کردیم. عزیزم تو اون موقع یه جنین 7 ماهه بودی و تو شکمم برا خودت ورجه وورجه می کردی. بعدش من از داراب خدافظی کردم و گفتم ایشاله سری بعد با دخترم میام

 

اینم عکس بابا مهرداد باباجون و مادر

 

پسندها (3)

نظرات (0)