یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

عشق یکتای ما

پایان انتظار

1394/6/27 18:14
نویسنده : فرزانه
667 بازدید
اشتراک گذاری

دیگه از اردیبهشت که از داراب برگشتیم شیراز موندیم و خودمونو برای ورودت اماده میکردیم. مامان بابا هم هرهفته چهارشنبه می اومدن و تا جمعه یکم به زندگیمون سرو سامون می دادن و میرفتن. نیلو هم که بعد از تموم شدن امتحاناش اومد شیراز و تا تولد تو کلا پیشم موند. خیلی زحمت کشید طفلی

من حسابی سنگین شده بودم هوا هم که خیلی گرم بود. بین زایمان طبیعی و سزارین حسابی گیر کرده بودم تا با اصرار های زیاد مامان بالاخره سزارین رو انتخاب کردم. خدا خیرش بده مامانم خوب شد به حرفش گوش کردم. دکتر هاشمی که واقعا ماهر و زبردست هم بود زحمتش کشید. دکتر 4شنبه 24 . 4 .94 را مشخص کرد. چه  تاریخ خوشکلی ....

نیلو که شیراز بود پیشم و هفته اخر کلا درگیر آماده کردن مقدمات تولدت بودیم . تصمیم گرفتیم به محض مرخص شدن از بیمارستان مهمونی بگیریم. هماهنگی رستوران ، اماده کردن پوستر یادگاری، درست کردن گیفت های هدیه به مهمونا، رفتن ارایشگاه ، خرید کلی چیز میز برا تو خونه اون چند روزی که مهمون داریم کلی کار دیگه که همه رو من و خاله نیلو و بابا مهرداد انجام دادیم.

این عکس از گیفت های هدیه به مهمونا 

پوستر یادگاری

خداروشکر کارا خوب پیش رفت. مامان اینا دوشنبه اومدن شیراز و تا شب یکم خونه رو جمع و جور کردیم . سه شنبه صبح رفتیم بیمارستان ام ار ای برای انجام کارای پذیرش و ازمایش و تا برگشتیم خونه ظهر شده بود. همون موقع هم باباجون اینا از داراب رسیدن. کل عصر رو خونه موندیم منم بعد از ناهار دیگه نباید غذا میخوردم . الهی بمیرم حتما تو هم مثل من کلی گشنه شده بودی. 

 

برا دیدنت لحظه شماری می کردم. دل تو دلم نبود. از یه طرف استرس بیمارستان و عمل از طرف دیگه هم اشتیاق دیدن صورتت. 9 ماه بود که باهم لحظه ها رو گذرونده بودیم . باهم خندیدم با هم گریه کردیم . من هر روز کلی باهات حرف میزدمو سعی میکردم همه چیزایی که تو زندگی هست رو برات توضیح بدم. برات قران میخوندم تو بارداری من و تو با هم 4 دور قران رو ختم کردیم خلاصه اون شب اخرین شبی بود که تو توی وجود من بودی و از فرداش قرار بود زندگی جدیدت رو شروع کنی. 

من و بابا مهرداد هم اخرین شب دونفری بودنمون رو گذروندیم. تا نزدیکای صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم مهرداد سعی می کرد بیشتر حرف بزنه و استرس منو کم کنه. ساعت 5 بود که از اتاق اومدم بیرون و دیدم مامانم هم هنوز بیداره. بمیرم الهی اونم مثل من تمام شب رو نخوابیده بود. نماز خوندم و رفتم یه دوش گرفتم ارایش کردم و اماده ی رفتن شدیم. من و بابامهرداد و مامانم رفتیم. همه بیدار شدن باباجون منو از زیر قران رد کرد. 

در بیمارستان قلبم داشت کنده میشد. از مهرداد خدافظی کردم . نمیخواستم ازش جدابشم اشکم دراومده بود ولی چاره ای نبود اونو توی بخش زنان راه نمیدادن. با مامان رفتیم تو بخش لباسامو عوض کردم تو اتاق انتظار دراز کشیدم. من نفر دوم بودم و هنوز دکتر نیومده بود. 

ساعت 9 بود که صدام کردن زنگ زدم مهرداد تا برای بار اخر باهاش خدافظی کنم میخواستم بگم اگه زنده نموندم مواظب دخترم باش (مثل تو فیلما) زیبا تا در اتاق عمل مامان باهام اومد لحظه که خواستم جدابشم بازم گریم گرفت که خدا همون موقع رویا خانم ،خواهر شوهر محبوبه جون رو فرستاد سراغم. سوپروایزر بخش جراحی بود وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم . بنده خدا همه کارای منو تو اتاق انجام داد و باعث قوت قلبم بود. اخرین باری که ساعت دیدم 9:30 بود و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم . چشمامو با صدای مهرداد باز کردم که داشت سراغ منو میگرفت و میگفت دیر شده ،حالش خوبه؟؟؟ صداش از پشت در می اومد فهمیدم تو ریکاوری هستم و ساعتم 11:40 رو نشون میداد . با بیحالی تمام سعی کردم صحبت کنم و بزور مهردادو صدا کردم یهو اونم خوشحال شدو گفت خوبی؟ گفتم اره بچمونو دیدی؟ سالمه گفت : اره خییییییلی خوشکله .

همون موقع دکتر اومد و گفت حالت خوبه ها تو بخش تخت خالی نیست الام میان میبرنت. بعدش منو بردن بیرن که همون موقع مهرداد اومد صورتمو بوسید و یه عکس سلفی هم گرفتیم. تو اتاق که رسیدم صداتو شنیدم مامانم اوردت واااااااای خدا   تو دختر منی   عزیزم مثل ماه بودی چشماتم باز باز از گشنگی داشتی گریه میکردی پرستار هم اومد یکم سرم قندی ریخت تو دهنت و بهم گفت شیر بدم بهت. خدایا شکرت این لحظه رو هیچوقت فراموش نمیکنم عزیز دل مامان

ساعت حدود 12 بود مامانم کنارم بود و مهرداد رفت تا ناهار بخورن و برا ملاقات برگردن.  مامان گفت که صبح همه بیمارستان بودن هرچه منتظر شدن من نیمدم و رفتن خونه تا برا ملاقات برگردن. از ساعت 1:30 ملاقاتیا شروع شد نیلوفرخانم و لاله جون، عمه اعظم عمه فاطمه مامانی اقا ، فاطمه، حاج بهروز و فرنوش جون . خاله و افسانه، امین و فهیمه جون ، احسان و خلاصه کلی اتاق شلوغ شد. اقا تو گوشت اذان گفت . تو هم همش خواب بودی مثل یه فرشته کوچولو. بابا مهرداد هم یه انگشتر طلای خوشکل برا من خریده بود و همونجا کرد دستم. (مثل سر سفره عقد) منم دقیقا همون حسو داشتم ....

 

اینجا بابا مهرداد عکستو از در اتاق عمل فرستاده برا بقیه که پایین بودن

باباجون و اقای دکتر

اقا جون که زحمت کشیدم اومدن پیشت

اینم دکتر احسان که حسابی منتظر دیدنت بود

  

بابا مهرداد که عاشق دست و پای کوچولوت شده بود

اینم اولین دوستت. توی بیمارستان تخت کنارمون بودن

بعد از ملاقات مامان رو فرستادم خونه استراحت کنه و فهیمه جون پیشم موند و بازم مثل همیشه به تجزیه و تحلیل مسایل پرداختیم. همون موقع تو پی پی کردی و من کلی خوشحال شدم چون نشونه سلامتیت بود. فهیمه جون خیلی کمک کرد و تونستیم یکم بهت شیر بدیم. بعدشم عکاس اومد و ازت عکس انداخت .

حدودای ساعت 9 من با کمک مامان و فهیمه از تخت اومدم پایین که خدارو شکر خوب و راحت بود و اذیت نشدم.

شب مامان پیشم موندو به خاطر اینکه زیاد شیر نداشتم مجبور شدیم چند بار با قاشق بهت شیر خشک بدیم. صبح دکتر اطفال معاینت کرد و گفت زردی نداری ولی به اصرار مامان ازت خون گرفتن گفتن 6 هست و باید مواظبت باشیم . بعدشم دکتر هاشمی اومدو مرخصمون کردن. بابایی و بابا مهردادکارای ترخیص رو انجام دادم و با ماشین عمو خسرو از بیمارستان حرکت کردیم . چون من نذر داشتم راه براه رفتیم اسونه و دم در یه سلامی فرستادیم و بعدش رفتیم خونه. تو خونه همه منتظرمون بودن اسفندو قران اماده کرده بودن. 

این عکس از جلوی آسونه گرفتیم. البته یکم سیاه شده

همون شب هم شام همه اومدن خونمون . اقا مهدی اینا، خاله اینا ، مامانی ، عمه ها  شام مامان جون زحمت کشیده بود کتلت درست کرده بو دو یکم حلیم بادمجون هم خریدیم. 

اماده کردن حلوا برای مهمونی 

دستبند طلا هدیه عمه فاطمه

سکه طلا هدیه اقا جون ومامانی

مامان و بابایی هم برامون کولر گازی خریدن. مامان جون و باباجون هم دومیلیون پول دادن . خاله نیلو هم برات پلاک وان یکاد خرید که چشم نخوری عزیزم. 

مادر هم زحمت کشید این همه راه اومد و برات وان یکاد اورد. بقیشو دیگه اینجا جا نمیشه که بنویسم 

فردا شبش تو رستوران مهمونی بود بابایی و بابامهرداد صبح زود رفتن خرید میوه . ظهر هم دکتر حسام اینا اومدن اونجا و مادر هم با خودشون اوردن. عزیزم مادر به خاطر تو اومده بود اخه تو اولین نبیرش هستی عشقم. اون شب شب عید فطر بود یعنی دقیقا ششمین سالگرد عقد من و بابا مهرداد یه مهمونی خیلی خوشکل برگزار شد و همه زحمت کشیده بودن و کلی هدیه اوردن. 

اخر مراسم تو یهو بیدار شدی و گرسنه بودی که من و فهیمه جون و صبا با ماشین رفتیم خونه و چجوری رفتنمون  ... بماند 

 

 

مهمونا هم روی پوستر یادگاری کلی برات متنهای زیبا نوشتن

 

 

بابایی و تقسیم کردن کیک

عزیزم وقتی دنیا اومدی ناخن هات کلی بلند بود و چون دستات کوچولو بود فقط فهیمه جون شجاعت داشت و همون شب برات کوتاه کرد.

فردا صبحش مامان و بابا مهرداد و بابایی تو رو بردن غربالگری و واکسن و ازمایش که متاسفانه زردیت بالا بود و 14 شده بود مجبور شدیم 4 شب تو خونه برات مهتابی بزاریم . عزیزم اصلا دوست نداشتی زیر مهتابی بخوابی و فقط زمانایی که خواب بودی میزاشتیمت. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فهیمه
3 مهر 94 8:36
سلام یکتاجونم،با نوشته های مامانیت ،خاطره های خوب باز برام زنده شدن،چه روزهای خوبی بودن خوشحالم که میخوای با صبای من دوست و یارغار باشین،زود یزرگ شو خیلی دوستت داریم[مرسی فهیمه جون . فدای شما و صبا خوشکل]