یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

عشق یکتای ما

سه ماهگیت مبارک

1394/8/6 14:29
نویسنده : فرزانه
342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم 

سه ماه از بدنیا اومدنت گذشته و من روز به روز بیشتر و عاشقانه تر بهت وابسته میشم. هر چه زمان میگذره تو شیرینتر و خوشمزه تر میشی و من هرلحظه خداروهزار بار برای داشتنت شکر میکنم. 

خداروشکر همه چی خوب پیش میره. تو خوب شیر میخوری و وزنگیریت هم عالیه. الان چندتا کار جدید انجام میدی. اغون رو خیلی خوشکل و واضح بیان می کنی. دستتو میخوری. وقتی برات زبون در میارم تو هم زبونتو در میاری. بووووو رو هم کم کم داری یاد می گیری

الهی قربون زبون کوچولوت بشم

 

شروع ماه چهارم زندگیت با شروع محرم 1437 قمری همراه شد. ما از اول ماه رفتیم داراب تا توی همایش شیرخوارهای حسینی که سوم محرم خونه عموخسرو برگزار شد شرکت کنیم. اخه من پارسال نذر کردم که اگه سال بعد نینی داشتم ببرمش اونجا. خدارو شکر امسال تو عزیز دلمو بردم تو همایش . 

این لباس خوشکل رو هم خاله نیلو برات خرید 

   

شما و خاله نیلو و ثمین و ساغر که خییییلی دوستت دارن

    

 

روز تاسوعا هم طبق رسم هرسال دایی مهدی اومد داراب تا نذرشو ادا کنم. من و مامان هم برای تو نازنین نذر کرده بودیم و فهیمه جون هم امسال اضافه شده بود. خلاصه امسال کلی از سالهای قبل مفصل تر بود. دایی علی و دایی اصغر هم اومدن و مثل هرسال جمعمون جمع شد. موقع کشیدن غذا تو بیدار بودی و مامان یه  گهواره گذاشت تو حیاط تا تو عزیز دلمو بیمه علی اصغر کنه.

 

 

 

بابایی و عموخسرو با یه ته دیگ خوشمزه

یکتا باباجون و اقا پویا گل

  

 

 

بعد از ناهار آیین سنتی نان گرفتن بچه ها توی اولین تاسوعای زندگیشون رو خونه بابایی انجام دادیم. مامان زنگ زد همه رو دعوت کرد . مریم جون و نوید. مرجان خانم، نیلوفر جون و پویا و بقیه هم که از ظهر اونجا بودن. خانم ادیب هم کلی زحمت کشید و حلوا رو درست کرد و خودش مراسم نان گرفتن رو نجام داد.

اینم حلوای خوشمزه 

اقاجون مهربون که اصرار داشت حلوا بزاره دهنت منم کلی ترسیدمغمگین

 

 

شب هم مراسم هفت منبری بود که مردم داراب شب عاشورا توی هفت جایی که مخصوص هست شمع روشن میکنن و خواسته هاشونو از اقا امام حسین میگیرن. من و بابا مهرداد و شما هم رفتیم و  برای سلامتی و خوشبختی تو عزیز دلم شمع روشن کردیم. 

 

 

 

ظهر عاشورا هم طبق معمول رفتیم خونه مجید اقا و عصرش هم برگشتیم شیراز.  

 

عزیز دل مامان برای اولین بار در سن سه ماه و 5 روزگی غلط خوردی و برای اولین بار بدون کمک تونستی برگردی وی شکم. من تو اتاق نبودم وقتی برگشتم دیدم روی شکم خوابیدی و دستت زیر بدنت مونده و داری گریه میکنی. عزیزم هم خوشحال شدم هم ترسیده بودم. الهی فدات بشم یاد گرفتن این مهارت جدید مبارکت باشه. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامانی
7 آبان 94 14:54
نذر تون قبول باشه اپ شدم اگه دوست داشتی بیا پیشم کامنت و لایک یادت نره یکتا جون و ببوس
آلیز
11 آبان 94 12:23
انواع شیک ترین شال و کلاه دخترانه و پسرانه و .... خانم ها و آقایون خوش سليقه از فروشگاه آلیز ديدن نماييد : http://alizeshop.mihanblog.com خواهشمندیم ما را لینک نمایید با تشکر
مامان نفیسه
13 آبان 94 11:57
نذر تون قبول باشه عزاداریهات قبول باشه یکتا جون[ممنون عزیزم]