یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

عشق یکتای ما

وقتي كه نگران مامان ميشي

1398/1/18 0:18
نویسنده : فرزانه
248 بازدید
اشتراک گذاری

خداياااااااااااااااااا شكرت
امشب اگه هزار هزار بار خداروشكر كنم بازم كمه
برا داشتنت
برا مهربونيت
برا دلسوزيت
دلم قرصه ماماني
دلم قرصه كه فردا روزي كنارم هستي
كنارم هستي و وجودت گرمي بخشه زندگيمه
امشب توي يه اتفاق وقتي داشتم ميوه پوست ميگرفتم يدفه انگشتمو با چاقوي تيز بريدم و دستم پر از خون شد توي همون حال يدفه ديدم رنگ از رخسارت پريد
چند ديقه بعد با يه قاچ سيب اومدي كنارم ، پتو اوردي دادي روم و نزاشتي از جام بلند شم . برام اوردي
بعدش رفتي و مسواكمو خمير گذاشتي اوردي برام
موقع بلند شدن دستمو گرفتي
موقع خواب هم چندبار ازم پرسيدي كه مامان دستت درد نداره منم گفتم نه عزيزم بخواب
يدفه وقتي داشت چشمات رو هم ميرفت گفتي مامان اگه شب دستت خون اومد بيدارم كن
وااااااااااااااي كه نميدوني چقدر ضعف كردم برا اين حرفت ، نفسم بند اومد از مهربونيت
اخه تو كي اينقدر فهميده و عاقل شدي
كي پرستاري و دلسوزي رو اينقدر خوب يادگرفتي ؟
الهي فدات بشم خودم نفسم من مردم برا اين همه عشقت
خداروشكر كه هستي
خداروشكر كه دارمت
خداروشكر نفسم
دورت بگرده مامان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)