وقتي كه به جاي پاييز و همه قشنگي هاش ويروس و ماسك رو نقاشي ميكني بغل نمی کنیم و خوبیم، بغل نمی شویم و زنده مانده ایم، زنده مانده ایم بدون بوسه، بدون آغوش، بدون عشق... زنده مانده ایم پشت میله های سرد یک حصار نامرئی، حصاری به منزله ی یک طاعون، طاعونی که مانند یک پیچک زرد، گلوی دنیا را فشرده و دست بر نمی دارد. کمتر می خندیم، کمتر ذوق می کنیم، کمتر خیال می بافیم و بیشتر منطقی شده ایم. کافه ها ترسناک شده اند، خیابان ها، کوچه ها، رابطه ها و آدم ها؛ ترسناک شده اند. پنهان شده ایم پشت نقاب ماسک ها و عینک ها و هیچ کس نمی فهمد که غمگینیم یا شاد، هیچ کس نمی فهمد که بغض داریم یا شوق، هیچ کس نمی فهمد که حالمان خوب نیست... پن...