یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

عشق یکتای ما

ماه دوازدهم

عزیزترینم  این روزها حسابی درگیر تدارک کارهای تولدت هستم. علی رغم مخالفت همه برای گرفتن تولد مفصل ولی خودم حسابی تاکید بر گرفتنش دارم . هرچی همه میگن امسال زوده و خودش چیزی متوجه نیست ولی من میدونم که تو عاشق جشن و شادی هستی و میخوام سالروز زمینی شدن فرشته زندگیمو جشن بگیرم. از بچگی آرزو داشتم که یه دختر کوچولو داشته باشم و جشن تولد یکسالگیشو به بهترین شکل برگزار کنم.  جا داره همینجا از بابا مهرداد تشکر کنم که الان حدود دو هفته ای هست که پا به پای من کل شیرازو برای پیدا کردن یه رستوران خوب میگرده و انصافا برای دیوونه بازیام پایه خوبی هست. واسه همینه که عاشقشم  این روزها که عکسا و فیلمهای یک سال گذشته رو مرور میکنم با...
8 تير 1395

یازدهمین ماه زندگی پر از اتفاق های خوب

یکی یدونه مامان سلام به همین زودی 10 ماه گذشت.  لحظه ها دارن مثل برق میگذرن و من مدام فکر میکنم که نمیتونم از این لحظه های شیرین بچگی تو نهایت لذت رو ببرم. مهربونم تو واقعا شیرین شدی اینقدر که روزی هزار بار می خوام بخورمت.  یک ماه مدرسه رفتن من تموم شد. سه هفته رو مامان جون زحمت کشیدن اومدن پیشت و هفته اخرم دوروز بابا موند دو روزم با خودم بردمت مدرسه. به محض تموم شدن مدرسه عصرش من و تو با عمه اعظم اینا رفتیم داراب تا به جشن امام حسین برسیم. عمو خسرو هر سال شب جشن امام حسین مراسم داره و من عاشق شرکت تو این جشنم. مخصوصا امسال دلم میخواست باشم برا اینکه سال اولی بود که خدا تورو بهم داده بود خلاصه به مراسم رسیدیم و تو هم کلی خوشح...
3 خرداد 1395

پایان مرخصی زایمان و ماه دهم زندگی یکتا

نوگلم سلام بالاخره 9 ماه مرخصی تموم شدو من باید میرفتم سر کار. چند روزی بود که حسابی دغدغه داشتم که چی میشه و کجا گیرم میاد تو رو باید چکار کنم. از طرفی ازمایش خون 9 ماهگیت استرس زیادی برام درست کرده بود چون اصلا تحمل دیدن گریه هاتو ندارم . خداروشکر بازم مثل همیشه مامان بابا سر بزنگاه به دادم رسیدن . بابا مهرداد و مامان بردنت تا ازت خون بگیرن منم مثل دیونه ها تو خونه راه میرفتم و ایت الکرسی میخوندم تا خیلی اذیت نشی که خداروشکر همینطور هم شد و تو با لب خندون اومدی خونه. فدای دستت بشم که آخ شده بود.  بعدش منو تو و مامان بابا رفتیم اداره و بهم مدرسه ابتدایی تو بلوار رحمت دادن که از قضا خانم مدیر مامان بابا رو شناخت و خداییش خیلی ب...
21 ارديبهشت 1395

سفر عسلویه

چهارده فروردین تازه بابا رفته بود سر کار که دایی مهدی از عسلویه تماس گرفت و ما رو دعوت کرد که بریم اونجا. گفت هتل برا یکتا همه امکانات داره و هوا هم عالیه. منو بابا مهرداد هم که عاشق سفر هستیم همونروز عصر راه افتادیم و دو شب اونجا بودیم. هوا عالی بود تو هم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی. قربون دختر خوش سفرم بشم.  ...
21 فروردين 1395

اولین نوروز زندگی یکتا جون

دخترم ، عشقم، برگ گلم : سلام مامانم  سال 94 هم تموم شد. سالی که برای من قشنگ ترین و مهم ترین اتفاق زندگیم رو رقم زد. اتفاق برزگی چون مادر شدن. ممنونم عزیزم ممنون که هستی و نگاه من رو به زندی تغییر دادی. حالا با حضور تو دنیای من خیلی زیباتر شده. تو روز به روز منو بیشتر به خدای خودم نزدیک میکنی. ممنونم عزیزم توی این پست میخوام برات از خاطره ی اولین نوروز زندگیت بگم.  سال 1395 هجری شمسی. سالی که با کلی شادی شروع شد و خداروشکر کلی به همه خوش گذشت.  بعد از جشن عروسی الهه جون یعنی 21 اسفند ما اومدیم شیراز چون هم من یکم خرید داشتم و هم شما وقت دکتر برا چکاپ. اخر هفته بابا کلی تلاش کرد و مرخصی گرفت و تونستیم خودمونو برا 4 شنب...
19 فروردين 1395

دختر داشتن یعنی

  دختر داشتن قشنگه... دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی دختر داشتن یعنی کمدی پر از لباسای خوشرنگ دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت دختر داشتن یعنی پچ پچ های شبانه مادر ودختری کنار یه تخت کوچیک صورتی دختر داشتن یعنی یه کشو پر ازگل سرهای رنگی رنگی دختر داشتن یعنی لاک های رنگ و وارنگ خنده های از ته دل،موهای بلند،دامن های زیباو... خدایا ازت ممنونیم که بهمون دختر دادی. روز به روز بیشتر میفهمیم که چقدر دوستمون داشتی خدایا هزار بار شکرت بخند دخترم  بخند که دیدن لبخندت زیباترین صحنه دنیاست  بخند که صدای قه قهه ات شنیدنی ترین موسیقی دنیاست  بخند عزیزم&...
26 اسفند 1394

ماه هشتم زندگیت

یکتای من سلام  برخلاف ماه هفتم زندگیت که چند روزشو مریض بودی ماه هشتم ماه خیلی خوبی بود. خداروشکر چشم دشمن کور هر  5شنبه این ماه مراسم شادی داشتیم. تولد صباخوشکل ، آقا پویا، عروسی الهه جان و عقد راحیل خانم  منو شما رفتیم داراب و به خاطر اینکه آخر هفته ها مراسم بود و شما توی رفت و آمد اذیت نشی اونجا موندیم و بابا مهرداد هم طفلی مدام میرفت و می اومد. مامان و بابایی و خاله نیلو مدام باهات بازی میکردن. بابایی کلی کار تازه بهت یاد داده. حالا خیلی خوشکل و حرفه ای میرقصی. دست میزنی و بای بای و بیا بیا میکنی. اینا رو همه خاله و مامان و بابایی یادت دادن . توی روروئک به سرعت حرکت میکنی. و سینه خیز و با سرعت به جلو حرکت میکنی. بابا...
26 اسفند 1394

هفت ماهگیت مبارک دخترم

سلام عزیز دلم . الان که دارم این پستو مینویسم بعد از 5 ساعت بیداری خواب رفتی و از صبح تا الان که ساعت 1 هست تازه من تونستم بشینم پای لبتاب.  ماه هفتم زندگیت برای من خیلی خوب نبود. بعد از واکسن 6 ماهگی و گوش دردت و انتی بیوتیکی که خوردی ما جمعه اومدیم شیراز و تو از یکشنبه اسهال گرفتی. روز دوشنبه چون دکتر خودت وقت نداشت  2 تا از بهترین دکترای شیراز بردمت و شبش با سهیلا و ابراهیم رفتیم داراب. ولی هیچکدوم از دکترا تشخیص درستی ندادن و تو ده روز  تمام اسهال داشتی. من هر کاری که لازم بود انجام میدادم ولی خبری از بهبودی تو نبود. هفته بعدش بابا برات نوبت دکتر خودتو گرفت و خانم دکتر پیشوا خداروشکر تشخیصش درست بود و با قطع لبنیات تو ک...
4 اسفند 1394

جشن دندان

یک ماهی میشه که مدام لثه هاتو میخارونی و جیغ میزنی. اب از دهنت میاد و یکم نا ارومی . همه میگن به خاطر دندوناته. مامان هم گفت باید اش بپزیم تا زودتر در بیاد. برا همین خودش همه کارا رو انجام داد و جشن دندونتو داراب 5 شنبه اول بهمن ماه گرفتیم.  اینم بگم کا کل کارای گیفت و دعوتنامه و تزییناتو منو بابامهرداد خودمون از دوهفته قبل انجام دادیم و تو هم حسابی شیطونی میکردی و نمیزاشتی.  دعوتنامه گیفت هدیه مهمونا تزیینات سالن پوستر خوش امد میز شام میوه ارایی به سبک دندون اینم هدیه ها از بس که گردنی مامان رو میکشیدی مامان و بابایی برات زنجیر خریدن اینم کادوی خاله نیلو ...
11 بهمن 1394