یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

عشق یکتای ما

نیم سالگیت مبارک

عزیز دل مامان سلام به همین زودی 6 ماه گذشت و تو نیم ساله شدی. ایشاله 120 سالگیتو جشن بگیری عزیزم.  میخوام اینجا با افتخار بهت اعلام کنم که من تا اخر 5 ماهگیت فقط شیر خودمو بهت دادم. حتی اب هم ندادم علی رغم اصرار های اطرافیان. به هر سختی بود شیره جونمو بهت دادم تا بعدها عذاب وجدان نداشته باشم از این جهت. هرروز که میدیدم قد و وزنت داره زیاد میشه و همه و همه از وجود خودم میگیری هزار بار خدا رو شکر میکردم. شکر از این جهت که لذت مادر بودنم رو با لذت شیر دادن صد برابر کرد.  وزن تولد 2600 وزن 6 ماهگی 8 کیلو قد تولد 50 سانتی متر  قد 6 ماهگی 67 سانتی متر توی این 6 ماه بالا پایین زیاد داشتیم. مثلا وقتی مادر فوت کرده...
11 بهمن 1394

اولین یلدای سه نفری

سلام نفس مامان  چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد زمستانتان سفید و سلامت .. عزیزان دل من چند شب پیش یلدا بود و من به خاطر حضور تو عزیز دلم از صبح تدارک یه جشن کوچولوی سه نفره رو دادم.  تو هم خداروشکر سرحال بودی تونستیم چندتا عکس خوشکل بندازیم.  بعد من فال گرفتم و حضرت حافظ خیلی زیبا جوابمو داد. این غزل هم تقدیم به تو کوچولوی دوست داشتنی     بعدشم ساعت 10 مثل هرشب خواب رفتی و چون باب مهرداد میخواست 90 نگاه کنه منم توی بلندترین شب سال کنارش بیدار موندم و تونستیم کلی باهم حرف بزنیم و از این چیزایی که رو میز بود بخوریم. مرسی ع...
2 دی 1394

چهارماهگیت مبارک عشق من

سلام عزیز دل مامان . چهار ماه از دنیا اومدنت گذشته. چهار ماه پیش خدا منت بر من تمام کرد و یکی از فرشته های اسمونیشو فرستاد روی زمین تا همدم تنهایی های من بشه. فرشته ای که حالا همه زندگی من شده. اونقدر تک تک لحظات زندگیمو پر کردی که نمی دونم قبل از تو چجوری زندگی میکردم. به قول بابا مهرداد که میگه 24 ساعت زندگیمونو اختصاص دادی به خودت. الهی فدات بشم الان که دارم مینویسم تازه از مرکز بهداشت برگشتیم و توی پای نازنینت واکسن چهارماهگی زدیم. چند شبه که من خواب ندارم . تمام اینترنت رو زیرو رو کردم تا بتونم برای واکسن بهترین اقدامات رو انجام بدم. وقتی خانمه که خیلی هم ماهر بود بهت واکسن زد نفست رفت از گریه، الهی بمیرم اشکاتو نبینم. حاضرم دنیا رو ...
24 آبان 1394

خداحافظ مادر

5شنبه 7 آبان ماه 1394 . چند روزی بود که مادر توی بیمارستان بستری بود . ((مادر یعنی مادربزرگ بابا مهرداد و بابایی)) من و بابا مهرداد مرتب با داراب در تماس بودیم . ظهر که مهرداد از اداره اومد داشتیم ناهار میخوردیم که گفت دلش میخواد بره داراب ، گفت حال مادر خوب نیست بریم یه سر ببینیمش منم سریع وسایلای خودمو شما رو جمع کردم و ساعت 4 حرکت کردیم . به محض رسیدنمون بابا مهرداد رفت بیمارستان و تا ساعت 1 اونجا موند. ساعت 4 صبح بود که من داشتم بهت شیر میدادم که صدای گریه مامان شنیدم. فهمیدم که مادر مهربون برای همیشه از پیشمون رفته.    یکتای مامان شما تنها نبیره مادر بودی . خوشحالم که تونست نبیرشو ببینه و بره. خیلی دوستت داشت عزیزم ...
13 آبان 1394

سه ماهگیت مبارک

سلام عزیز دلم  سه ماه از بدنیا اومدنت گذشته و من روز به روز بیشتر و عاشقانه تر بهت وابسته میشم. هر چه زمان میگذره تو شیرینتر و خوشمزه تر میشی و من هرلحظه خداروهزار بار برای داشتنت شکر میکنم.  خداروشکر همه چی خوب پیش میره. تو خوب شیر میخوری و وزنگیریت هم عالیه. الان چندتا کار جدید انجام میدی. اغون رو خیلی خوشکل و واضح بیان می کنی. دستتو میخوری. وقتی برات زبون در میارم تو هم زبونتو در میاری. بووووو رو هم کم کم داری یاد می گیری الهی قربون زبون کوچولوت بشم   شروع ماه چهارم زندگیت با شروع محرم 1437 قمری همراه شد. ما از اول ماه رفتیم داراب تا توی همایش شیرخوارهای حسینی که سوم محرم خونه عموخسرو برگزار شد شرکت کنیم...
6 آبان 1394

سومین ماه زندگی و اولین سفر

سلام دختر نازنینم می خوام از سومین ماه زندگیت بگم که شروعش با زدن واکسن دوماهگیت همراه بود الهی مامانت فدات بشه یه روز تمام تب داشتی و من و بابایی مدام برات دستمال میزاشتیم و پاشویه می کردیم عزیزم دردت زیاد بود ولی خوب برا سلامتیت لازم بود دیگه .  اخر هفته مامان و بابایی و نیلو اومدن شیراز و تولد خاله نیلو رو توی باربیکیو هفت خوان گرفتیم . من و شما و بابا مهرداد براش ساعت مچی گرفتیم هفته بعدش بابایی من و شما رو رسوند داراب . روز عید قربان اقاجون گوسفند قربونی کرد و ما هم اون شب خونه اقااینا مهمون بودید . اینم عکس شما با ببعی به خاطر تولد اقا معین. یه لباس خوشکل تنت کردم ولی شما کل تولد رو خواب بو...
16 مهر 1394

دو ماه اول زندگی

بالاخره روزای سخت گذاشتنت زیر مهتابی گذشت. عزیز دلم روز چهارشنبه من و بابایی و مامان و بابامهرداد رفتیم و دوباره ازت خون گرفتیم و وقتی درجه زردیت 9 بود دیگه دستگاه رو دادیم تحویل و اومدیم خونه. عصرش به خاطر خوب شدنت رفتیم آسونه و بابایی تورو برد زیارت. الهی مامان فدات بشه من خیلی آسونه رو دوست دارم و همیشه هم ازش حاجت گرفتم.   5 شنبه که تو 8 روزه شده بودی ما با عمه فاطمه و علیرضا که شیراز بودن عازم داراب شدیم. مامانی رفته بود خونه بابایی و شام درست کرده بود و همه رو دعوت کرده بود. آقا هم برات یه گوسفند قربونی کرد. دستش درد نکنه هنوز از مرخصی بابا مهرداد یک هفته مونده بود و ما اون هفته رو داراب موندیم و کلی مهمونی ...
29 شهريور 1394

پایان انتظار

دیگه از اردیبهشت که از داراب برگشتیم شیراز موندیم و خودمونو برای ورودت اماده میکردیم. مامان بابا هم هرهفته چهارشنبه می اومدن و تا جمعه یکم به زندگیمون سرو سامون می دادن و میرفتن. نیلو هم که بعد از تموم شدن امتحاناش اومد شیراز و تا تولد تو کلا پیشم موند. خیلی زحمت کشید طفلی من حسابی سنگین شده بودم هوا هم که خیلی گرم بود. بین زایمان طبیعی و سزارین حسابی گیر کرده بودم تا با اصرار های زیاد مامان بالاخره سزارین رو انتخاب کردم. خدا خیرش بده مامانم خوب شد به حرفش گوش کردم. دکتر هاشمی که واقعا ماهر و زبردست هم بود زحمتش کشید. دکتر 4شنبه 24 . 4 .94 را مشخص کرد. چه  تاریخ خوشکلی .... نیلو که شیراز بود پیشم و هفته اخر کلا درگیر آماده کردن مق...
27 شهريور 1394

روزهای سخت اما شیرین انتظار

17 بهمن مصادف با تولد مامان بود که مراسم لول اندازون گرفتیم . مراسم خونه عمه اعظم ظهر جمعه انجام شدو کلی مهمون داشتیم . بابایی یه مهمونی مفصل ترتیب داده بودو فهیمه جون هم کلی زحمت کشید گیفتهای شکل کفش درست کرد. ما هم از شیراز یه کیک خیلی خوشکل بارداری سفارش دادیم و همه سورپرایز شدن. زنمو زهره هم زحمت درست کردن دسرها رو کشیدن. ناهار هم خوروش بادمجون بود که اشپز درست کرده بود. بعد از ناهار مراسم انداختم قران انجام شد اکثر فامیل زحمت کشیده بودن هدیه هایی اورده بود .        بعد از اون روز دیگه تهوع های من شدیدوشدیدتر میشد . مهرداد زحمت میکشید و مرتب البته با سختی های زیاد مرخصی میگرفت. کمسیون اداره ...
27 شهريور 1394