اولين شبي كه تو خونه پيش ما نبودي
اولين شبي كه تو خونه پيش ما نبودي
امشب
٦ تيرماه ١٣٩٩
وقتي كه هنوز ١٨ روز تا تمام شدن ٥ سالگيت مونده
شجاعت و استقلالت رو بهمون ثابت كردي
تصميمي گرفتي كه من و بابا رو مات و مبهوت كرد
وقتي كه صبا اينا يدفه اي شبي خبر دادن كه دارن ميان شيراز و از اونجايي كه شما هم عاشق صبا هستي ما رفتيم اونجا تا هم ببينيش هم با هم بازي كنين ولي موقع برگشتن در كمال تعجب ما گفتي كه نمياي و ميخواي شب رو پيش صبا بموني
از من و بابا اصرار از تو انكار
خلاصه كه قرار شد بيايم تو ماشين و چند دقيقه منتظر بمونيم
تو دلم مطمعن بودم كه پشيمون ميشي و مياي ولي ...
فهيمه جون پيام داد كه داري برا فردابرنامه ريزي ميكني و تصميمت جديه
بازم قرارشد تا رسيدنمون به خونه اگه پشيمون شدي خبرمون كنن ولي پيام داد و گفت خواب رفتي
امشب بعد از نزديك به ٥ سال اولين شبيه كه توي خونه اي جدا از ما خوابيدي
اونم به خواست و خواهش خودت
تو راه برگشت بابا كه نگراني منو ديد گفت تا چشم به هم بزاريم شب عروسيشه و بايد بزاريمش بريم
اخ كه قلبم به شدت تير ميكشه
تو روز به روز بزرگتر ميشي و اغوش من برات كوچكتر
تو روز به روز مستقل تر ميشي و من وابسته تر
ولي نميزارم اين وابستگي من سد راهت بشه
تو بايد به اوج برسي
به اون جايي كه دلت ميخواد
در كنار كسي كه عاشقته و عاشقشي
و من از ديدن خوشحاليت و خوشبختيت لذت ببرم
فقط
كاش زمان اينقدر عجله نداشت
كاش ميتونستم بيشتر از وجودت لذت ببرم
كاش زود نگذرن اين روزهاي دلبري كردن و شيرين زبوني هات
من امشب تا صبح گوش به صداي زنگ تلفنم تا اگه منو خواستي مثل برق خودمو برسونم
صبح روز هفت تير
ديشب كه نتونستم درست و حسابي بخوابم
مرتب از خواب بيدار ميشدم و گوشيمو چك ميكردم
ساعت ٨ صبح با پيام فهيمه از خواب پريدم
نوشته بود كه هنوز خوابي
نفس عميقي كشيدم
نميدونم چطوريه كه هرمرحله از رشد و استقلالت رو دقيقا سر تايم خودش به اصرار خودت امجام ميدي
حالا چه من موافق باشم چه نباشم
دلم خيلي تنگته عزيزكم
زود بيا خونه
ساعت ١٣:٣٠ هفتم تير ٩٩
ركورد بيشترين ساعت دوري ما توي ٥ سال گذشته شكسته شد
من صبح رفتم دنبال كاري بانكي و الان زنگ زدم كه بيام دنبالت و گفتي كه ميخواي هنوز بموني و عصر اونا ميارنت خونه
زود بيا كه مامان دلش يه ذره شده برات
٦ تيرماه ١٣٩٩
وقتي كه هنوز ١٨ روز تا تمام شدن ٥ سالگيت مونده
شجاعت و استقلالت رو بهمون ثابت كردي
تصميمي گرفتي كه من و بابا رو مات و مبهوت كرد
وقتي كه صبا اينا يدفه اي شبي خبر دادن كه دارن ميان شيراز و از اونجايي كه شما هم عاشق صبا هستي ما رفتيم اونجا تا هم ببينيش هم با هم بازي كنين ولي موقع برگشتن در كمال تعجب ما گفتي كه نمياي و ميخواي شب رو پيش صبا بموني
از من و بابا اصرار از تو انكار
خلاصه كه قرار شد بيايم تو ماشين و چند دقيقه منتظر بمونيم
تو دلم مطمعن بودم كه پشيمون ميشي و مياي ولي ...
فهيمه جون پيام داد كه داري برا فردابرنامه ريزي ميكني و تصميمت جديه
بازم قرارشد تا رسيدنمون به خونه اگه پشيمون شدي خبرمون كنن ولي پيام داد و گفت خواب رفتي
امشب بعد از نزديك به ٥ سال اولين شبيه كه توي خونه اي جدا از ما خوابيدي
اونم به خواست و خواهش خودت
تو راه برگشت بابا كه نگراني منو ديد گفت تا چشم به هم بزاريم شب عروسيشه و بايد بزاريمش بريم
اخ كه قلبم به شدت تير ميكشه
تو روز به روز بزرگتر ميشي و اغوش من برات كوچكتر
تو روز به روز مستقل تر ميشي و من وابسته تر
ولي نميزارم اين وابستگي من سد راهت بشه
تو بايد به اوج برسي
به اون جايي كه دلت ميخواد
در كنار كسي كه عاشقته و عاشقشي
و من از ديدن خوشحاليت و خوشبختيت لذت ببرم
فقط
كاش زمان اينقدر عجله نداشت
كاش ميتونستم بيشتر از وجودت لذت ببرم
كاش زود نگذرن اين روزهاي دلبري كردن و شيرين زبوني هات
من امشب تا صبح گوش به صداي زنگ تلفنم تا اگه منو خواستي مثل برق خودمو برسونم
صبح روز هفت تير
ديشب كه نتونستم درست و حسابي بخوابم
مرتب از خواب بيدار ميشدم و گوشيمو چك ميكردم
ساعت ٨ صبح با پيام فهيمه از خواب پريدم
نوشته بود كه هنوز خوابي
نفس عميقي كشيدم
نميدونم چطوريه كه هرمرحله از رشد و استقلالت رو دقيقا سر تايم خودش به اصرار خودت امجام ميدي
حالا چه من موافق باشم چه نباشم
دلم خيلي تنگته عزيزكم
زود بيا خونه
ساعت ١٣:٣٠ هفتم تير ٩٩
ركورد بيشترين ساعت دوري ما توي ٥ سال گذشته شكسته شد
من صبح رفتم دنبال كاري بانكي و الان زنگ زدم كه بيام دنبالت و گفتي كه ميخواي هنوز بموني و عصر اونا ميارنت خونه
زود بيا كه مامان دلش يه ذره شده برات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی
