یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

عشق یکتای ما

پایان مرخصی زایمان و ماه دهم زندگی یکتا

1395/2/21 0:05
نویسنده : فرزانه
467 بازدید
اشتراک گذاری

نوگلم سلام

بالاخره 9 ماه مرخصی تموم شدو من باید میرفتم سر کار. چند روزی بود که حسابی دغدغه داشتم که چی میشه و کجا گیرم میاد تو رو باید چکار کنم. از طرفی ازمایش خون 9 ماهگیت استرس زیادی برام درست کرده بود چون اصلا تحمل دیدن گریه هاتو ندارم .

خداروشکر بازم مثل همیشه مامان بابا سر بزنگاه به دادم رسیدن . بابا مهرداد و مامان بردنت تا ازت خون بگیرن منم مثل دیونه ها تو خونه راه میرفتم و ایت الکرسی میخوندم تا خیلی اذیت نشی که خداروشکر همینطور هم شد و تو با لب خندون اومدی خونه. فدای دستت بشم که آخ شده بود. 

بعدش منو تو و مامان بابا رفتیم اداره و بهم مدرسه ابتدایی تو بلوار رحمت دادن که از قضا خانم مدیر مامان بابا رو شناخت و خداییش خیلی باهام راه اومد. اینکه یه روز تعطیل باشم  و هر روز زودتر بیام خونه تا بتونم بهت شیر بدم .

روز موعود رسید و من باید تنهات میزاشتم. بعداز 9 ماه که تمام لحظه هامو با تو سپری میکردم جدایی واقعا برام عذاب آور بود گرچه چند ساعت بیشتر طول نمیکشید.

مامان جون و باباجون زحمت کشیدن از داراب برا نگه داشتنت اومدن باباجون برگشت داراب ولی مامان جون دوهفته موند تا مجبور نباشم تورو جایی ببرم.

دختر گلم مثل همیشه در کمال صبوری صبحها تا حدود  9:30 میخوابی و بعدشم یه سرلاک میخوری منم حدود 11:30 برمیگردم. مامان جون کلی بهت میرسه و باهات بازی میکنه. خداروشکر عزیزم فکرشم نمیکردم به این راحتی باشه.

روزی که مامان جون رو بردیم آسونه. همون روز هوا ابری شدو بارون گرفت و تو هم کلی اونجا بازی کردی.

روزی که با خودم بردمت مدرسه.

یکتا مدیر میشود.

روز پدر امسال همه اومدن شیراز و یه جشن مفصل توی باغ ایرونی تو صنایع گرفتیم. چون 13 رجب تولد باباجون هم بود براش کیک خریدیم و بعد ناهار همه به باباهاشون کادو دادن.

من و تو هم برا بابامهرداد صندلی ماساژ گرفتیم که مدتها بود بابامهرداد دوست داشت بخره.

هفته بعدش تولد بابا مهرداد بود. از بعد از ازدواجمون من هرسال  براش تولد مفصل میگرفتم ولی امسال اینقدر مشغول رسیدگی به تو بودم که واقعا شرایطشو نداشتم ولی خوب شب تولدش توی کافی شاپ هتل شیراز یه جشن 4 نفره گرفتیم . خودمون و عمو احسان .

اخرهفته اقاجون به مناسبت روز معلم مهمونی گرفته بود که مامان جون و باباجون بیخبر برا بابامهرداد کیک خریدن و امسال هم بابا از تولد بی نصیب نموند. اون شب اقاجون به همه معلما و استادا هدیه داد و مامانی هم یه چادر خوشکل برات دوخته بود که بهت هدیه داد.

حالا بزار از کارایی که انجام میدی برات بگم:

بعد از یک ماه سینه خیز رفتن حالا دیگه چهاردست و پا میری.

 

دستتو میگیری به مبل و بلند میشی می ایستی.

 

خیلی خیلی شیطونی می کنی و یه لحظه نمیشه چشم ازت برداشت.

کلاغ پر بازی میکنی زود میخوای برسی به اون قسمت که میخونم (( یکتا که پر نداره )) تا دست بزنی

عاشق عکس و قاب عکسی و وقتی ازت میپرسم مثلا عکس بابا کجاست با انگشت بهش اشاره میکنی.

خیلی دوست داری چادر یا روسری بندازی سرت واگه بیدار باشی امکان نداره بزاری درست نماز بخونم.

3تا کلمه (( با با ، در در ، مم مم )) رو میگی و مفهومشو هم میفهمی. عصرا به محض بیدار شدن شروع میکنی در در گفتن و میخوای که ببریمت بیرون.

سی دی بی بی انیشتین رو خیلی دوست داری و کلی وقت با دقت به تلویزیون خیره میشی و نگاه میکنی.

موقع خوابیدن حتما باید پتو بغل کنی وگرنه خوابت نمیبره.

انگشتتو روی صفحه موبایل میکشی و عکسا رو یکی یکی نگاه میکنی.

عکس اتلیه 9 ماهگی

 

اینم همسایه های خوشکلمون هستی و تارا که بعضی وقتا میان پیشت که باهات بازی کنن

الهی مامانت قربونت بشه عزیزم که روزبروز شیرینتر و بانمک تر میشی. همین روزاست که خودم بخورمت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)