یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

عشق یکتای ما

یازدهمین ماه زندگی پر از اتفاق های خوب

1395/3/3 12:40
نویسنده : فرزانه
298 بازدید
اشتراک گذاری

یکی یدونه مامان سلام

به همین زودی 10 ماه گذشت.  لحظه ها دارن مثل برق میگذرن و من مدام فکر میکنم که نمیتونم از این لحظه های شیرین بچگی تو نهایت لذت رو ببرم. مهربونم تو واقعا شیرین شدی اینقدر که روزی هزار بار می خوام بخورمت. 

یک ماه مدرسه رفتن من تموم شد. سه هفته رو مامان جون زحمت کشیدن اومدن پیشت و هفته اخرم دوروز بابا موند دو روزم با خودم بردمت مدرسه. به محض تموم شدن مدرسه عصرش من و تو با عمه اعظم اینا رفتیم داراب تا به جشن امام حسین برسیم. عمو خسرو هر سال شب جشن امام حسین مراسم داره و من عاشق شرکت تو این جشنم. مخصوصا امسال دلم میخواست باشم برا اینکه سال اولی بود که خدا تورو بهم داده بود خلاصه به مراسم رسیدیم و تو هم کلی خوشحال بودی و دست میزدی

فردا شبش همایش خیرین مدرسه ساز داراب توی باشگاه فرهنگیان برگزار شد چون عمو رییس انجمن خیرین داراب هست ما هم دعوت شدیم. یه مدرسه خیریه قرار به ساخت داشت که هر خشت از اونو یه خیر میخرید منم اونجا یه خشت به نیت یکتا جونم خریدم و یکتا شد: (( کوچکترین خیر مدرسه ساز داراب)) . 

خانم مجری تو رو بغل کرد برد بالا کلی حرف های خوشکل زد و جمعیت هم کلی برات دست زدن. فیلم کاملشو برات گرفتم عزیزم که بعدا که بزرگ شدی ببینی. لازمه یه توضیح بدم که مبلغ هر خشت 500 هزار تومان هست که تقریبا نصف حقوق یک ماه منهخطا

این عکس هم فرداش توی روزنامه عصر داراب چاپ شد.

هفته بعدش نیمه شعبان بود و دعای ندبه هرساله آقاجون. چون بابا مهرداد شیفت بود ما رو رسوند داراب تا به دعا برسیم . 

یکتا در حال بسته بندی های دعا

وقتی توی  7 ماهگیت دکتر تشخیص داد که به ماست و تخم مرغ حساس هستی برات یه سفره ابوالفضل نذر کردم که ایشاله خوب بشی. البته دکتر گفت که تا 9 ماهگی حتما برطرف میشه. خلاصه حالا که هر روز یه زرده میخوری و کلی ماست دوست داری منم شب تولد اقا امام زمان نذرمو ادا کردم. 

مثل همیشه بابایی و مامان کلی زحمت کشیدن و چون بابا مهرداد نبود بابایی همه خریدا رو انجام داد. 

زحمت بسته بندیا و حلوا هم طبق معمول برا فهیمه جون بود. 

با پیشنهادی که الهه جون داد یدفه تصمیم گرفتم همون روز گوشتو سوراخ کنم. بدون اینکه به کسی بگم من و تو و خاله نیلو و فهیمه و صبا و بابایی رفتیم پیش دکتر غیبی و گوشتم سوراخ کردیم. مبارکت باشه عشق من. 

خانم کوچولوی من فقط یکم چون سرشو ثابت گرفته بودیم گریه کرد و بعدش با توپی که برات خریدم با صبا مشغول بازی شدی و کلا یادت رفت. 

قبل از رفتن مامان از زیر قران ردت کرد. 

وقتی برا خودت صدقه دادی عزیزم

 

عصرشم با گوشواره خوشکلت با خاله جون لباس ست پوشیدی و کلی عکس انداختین

بابا مهردادهم همون روز اومد و کلی بهمون خوش گذشت. دکتر حسام و عمو پرویز مداحی کردن و تو هم خیییلی خییییلی خوشحال بودی. اخر شب دستتو انداخته بودی گردن مامان و ولش نمیکردی. حتما فهمیده بودی داریم میریم شیراز. قربون عقلت بشم من. 

الهی که اقا ابوالفضل همیشه پشت و پناهت باشه دخترکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)