یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

عشق یکتای ما

روزی که فهمیدم خداتورو بهم داده

4 سال از زندگی مشترک من و بابا میگذشت و ما روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم . فقط کم کمه  عدم وجود یه بچه رو توی زندگیمون حس می کردیم. چندماهی بود که انتظار می کشیدم ولی اون ماه به خاطر مشغله زیاد درسهام اصلا فکرش نمی کردم.  من ترم سوم ارشد بودم و مشغول درس و کارای مدرسه هم که حسابی مشغولم کرده بود.  روز2 اذرماه بود که تازه از خواب بیدار شده بودم مامان از داراب زنگ زدو گفت خواب دیدم حامله ای . منم خندیدم و به شوخی رد کردم. تلفن که قطع شد به شک افتادم بعد بدون اینکه به مهردادبگم اژانس گرفتم و رفتم ازمایشگاه خون دادم . گفتن جوابش فردا حاضر میشه. ظهر هم رفتم مدرسه . عصر که از مدرسه برمیگشتم چون ماشین داشتم گفتم برم جواب...
27 شهريور 1394

خلاصه ای از زندگی مشترک مامان بابا

عزیز دلم سلام  می خوام امروزبرات خلاصه ای از زندگی مشترک من و بابا بگم  تابستون سال 1388 من تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و بابایی هنوز ترم اخر دانشگاه افسری بود که یه نیمه شب ماه رمضون حدودای ساعت 2 مراسم خاستگاری ما خونه مامانی انجام شدو منم فورا جواب مثبت دادم فردا صبحش رفتیم آزمایش و چند روز بعدش یعنی شب عید فطر مراسم عقدمون خونه مامانی و کاملا سنتی انجام شد. من و بابا عاشق هم بودیم و توی جشن عقدمون به همه خیییلی خوش گذشت به خصوص من  تقریبا دو سال دوران عقدمون طول کشید و تو این دوسال ما خیلی خوش گذروندیم. کلی سفر رفتیم که مهمترینش سفر مکه بود . جای تو خیلی خالی بود عزیزم ایشاله خدا قسمت کنه یبار دیگه باهم بریم .&nb...
27 شهريور 1394