روزی که فهمیدم خداتورو بهم داده
4 سال از زندگی مشترک من و بابا میگذشت و ما روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم . فقط کم کمه عدم وجود یه بچه رو توی زندگیمون حس می کردیم. چندماهی بود که انتظار می کشیدم ولی اون ماه به خاطر مشغله زیاد درسهام اصلا فکرش نمی کردم. من ترم سوم ارشد بودم و مشغول درس و کارای مدرسه هم که حسابی مشغولم کرده بود. روز2 اذرماه بود که تازه از خواب بیدار شده بودم مامان از داراب زنگ زدو گفت خواب دیدم حامله ای . منم خندیدم و به شوخی رد کردم. تلفن که قطع شد به شک افتادم بعد بدون اینکه به مهردادبگم اژانس گرفتم و رفتم ازمایشگاه خون دادم . گفتن جوابش فردا حاضر میشه. ظهر هم رفتم مدرسه . عصر که از مدرسه برمیگشتم چون ماشین داشتم گفتم برم جواب...
نویسنده :
فرزانه
15:49