یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

عشق یکتای ما

روزی که فهمیدم خداتورو بهم داده

1394/6/27 15:49
نویسنده : فرزانه
299 بازدید
اشتراک گذاری

4 سال از زندگی مشترک من و بابا میگذشت و ما روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم . فقط کم کمه  عدم وجود یه بچه رو توی زندگیمون حس می کردیم. چندماهی بود که انتظار می کشیدم ولی اون ماه به خاطر مشغله زیاد درسهام اصلا فکرش نمی کردم. 

من ترم سوم ارشد بودم و مشغول درس و کارای مدرسه هم که حسابی مشغولم کرده بود.  روز2 اذرماه بود که تازه از خواب بیدار شده بودم مامان از داراب زنگ زدو گفت خواب دیدم حامله ای . منم خندیدم و به شوخی رد کردم. تلفن که قطع شد به شک افتادم بعد بدون اینکه به مهردادبگم اژانس گرفتم و رفتم ازمایشگاه خون دادم . گفتن جوابش فردا حاضر میشه. ظهر هم رفتم مدرسه . عصر که از مدرسه برمیگشتم چون ماشین داشتم گفتم برم جواب ازمایش رو بگیرم چون فردا دیگه بی وسیله هستم. وقتی رسیدم ازمایشگاه داشت تعطیل میشد به مسیولش گفتم ببخشید میخواستم ببینم جوابم حاضره رفت و برگشت گفت مبارکه. اینو که گفت تمام تنم یهو یخ کرد اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا پای ماشین مثل بهت زده ها میدویدم. نمیدونم چقدر طول کشید شاید یه نیم ساعت شده بود که تکیه داده بودم به ماشین و اشک میرییختم وپشت سر  هم می گفتم خداروشکر 

موبایلمو برداشتم و شماره خونه مامان اینا داراب گرفتم تا مامان گوشی برداشت گفتم من ازمایشگاهم و جوابش مثبته . صدای گریه مامانو از پشت تلفن میشنیدم فهمیدم فهیمه هم اونجاست و اونم فهمیده بود. بهشون گفتم مهرداد نمیفهمه میخوام سورپرایزش کنم فعلا به هیچکس نگین تا برم دکتر . 

با همه لرزشی که داشتم خودمو رسوندم خونه و نمیدونستم چیکار کنم و وقتی مهرداد اومد چطوری بهش بگم. 

تصمیم گرفتم که شام بریم بیرون وقتی رسید گفتم با دوستم تو هتل هما قرار  دارم و باهم اماده شدیم رفتیم . سر میز شام برگه ازمایش رو بهش دادم. بیچاره شوکه شده بود اصلا نمیدونست چی بگه.. خلاصه یه شب خیلی خوشکل رو گذروندیم. 

 

چون توی ماه صفر بود به کسی نگفتیم تا صفر تموم بشه. شب اول ماه ربیع الاول رفتیم داراب. مامان یه مهمونی گرفته بود و شام به اصطلاح آرمه درست کرده بود. پلوترش و حلیم بادمجون همه بودن . نیلوفر هم مثل همیشه یه مطلب خوندو باردار بودن من رو به همه اعلام کرد. قیافه ها واقعا جالب بود. بعدش همه بهم تبریک گفتن و کلی روبوسی و عکس 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

خاله مژی
27 شهریور 94 16:03
عزیزم وبلاگت مبارک باشه چه جالب اسم همسر من هم مهرداد هست و معلم هستم وتوی کارشناسی ارشد پسر مو باردار شدم اسم دخترتون هم خیلی قشنگه [سلام عزیزم چه تفاهمی . نه من 67 هستم شوهرم 65 ممنون از اینکه سر زدی . ]
مامانی
27 شهریور 94 16:13
راستی یکی دیگه از شباهتامون اینه که سال 86 من دانشگاهمو تموم کردم احیانا شما متولد65 نیستید؟ اگه هستید شباهتامون دیگه تکمیل میشه فقط اسمامون میمونه که فرق دارن
مامانی
27 شهریور 94 19:25
سلام هردو نطرمال من بودن و این وبلاگ بچه هامه و اون یکی مال بچه های خواهرم منم با همسرم 2 سال اختلاف دارم عزیزم برای پاسخ دادن روی کلمه پاسخ کلید کن لینکت می کنم بهم سر بزن دوست خوبم