یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

عشق یکتای ما

نقاشي

وقتي كه به جاي پاييز و همه قشنگي هاش ويروس و ماسك رو نقاشي ميكني بغل نمی کنیم و خوبیم، بغل نمی شویم و زنده مانده ایم، زنده مانده ایم بدون بوسه، بدون آغوش، بدون عشق... زنده مانده ایم پشت میله های سرد یک حصار نامرئی، حصاری به منزله ی یک طاعون، طاعونی که مانند یک پیچک زرد، گلوی دنیا را فشرده و دست بر نمی دارد. کمتر می خندیم، کمتر ذوق می کنیم، کمتر خیال می بافیم و بیشتر منطقی شده ایم. کافه ها ترسناک شده اند، خیابان ها، کوچه ها، رابطه ها و آدم ها؛ ترسناک شده اند. پنهان شده ایم پشت نقاب ماسک ها و عینک ها و هیچ کس نمی فهمد که غمگینیم یا شاد، هیچ کس نمی فهمد که بغض داریم یا شوق، هیچ کس نمی فهمد که حالمان خوب نیست... پن...
24 آبان 1399

تولد سي و دو سالگي مامان فرزانه

سي و دو سالگي بنظرم روز تولد هركس قشنگترين روز زندگيشه روزي كه وارد اين دنيا ميشي و شروع زندگيته وخوب سعي كردم كه روز تولد همه ي عزيزان و نزديكانم رو تو ذهنم نگه دارم و با تبريك و ياداوريش بهشون بگم كه چقدر دوسشون دارم.، و امسال حالا كه در استانه سي و سه سالگي هستم حالا كه در حسرت يه دورهمي و جشن ، يا اينكه بغل كردن و بوييدن و بوسيدن عزيزانم هستم حالا كه دلم لك زده كه مثل همه ي مراسم ها و جشن هاي قبلي بي خيال از استرس مريضي و بيماري دور همه ي عزيزانم بگردم و از ديدنشون لذت ببرم خيلي خوشحالم خوشحالم كه گرچه دوري هست ولي همه سالم و سلامتن اميدوارم تا تمام شدن اين قرنطينه ي سخت همه دلشون شاد و تنشون ...
20 آبان 1399

کاش تموم بشه این روزها

دختر كوچولوي من  اين دنيا رو ببخش  ببخش كه توي طلايي ترين دوران زندگيت بايد توي خونه بموني  ببخش حالا كه اماده يادگيري هستي و بايد توي پيش دبستاني باشي مجبوري كنج خونه و با گوشي و لبت تاب سر كني  وقتي كه بايد توي كلاس موسيقي در كنار خاله ساناز و دوستهات بازي كني تا انرژيت تخليه بشه و موسيقي يادبگيري مجبوري پشت ميز توي واتس اپ و با مشكلات زياد كلاستو ادامه بدي   ببخش كه تو اين سني كه غرق در شوق بازي با همسن و سالات هستي مجبوري كه ازشون دوري كني  ببخش ، حالا كه معني سفر رو خوب ميفهمي و سراپا اشتياق سفر رو داري تا ياد بگيري و تجربه هاي جديدي به دست بياري نميتوني سفر كني  دني...
15 مهر 1399

ادامه كرونا و جابه جايي خانه

عزيز دل مامان تو حالا يكي ديگه از چالش هاي مهم زندگيت رو پشت سر گذاشتي خداحافظي با جايي كه توي اون به دنيا اومدي و بزرگ شدي خداحافظي با پايگاه و همه ي خاطره هاي قشنگش ،، كرونا در كنار همه ي بدي هايي كه داشت شايد يكي از دلايل اصلي جابه جايي ماشد محوطه شلوغ ، سخت گيري در رفت و امد و عدم رعايت همسايه ها باعث شد كه ما به تصميم مهم و البته سخت بگيريم از پايگاه با همه ي خاطره هاي خوبي كه داشتيم خداحافظي كرديم موندن اونجا ديگه خيلي سخت شده بود مايي كه عاشق مهمون و مهمون بازي بوديم مايي كه رفت و امدمون زياد بود نظافت خيلي مهم بود رفتارا و تربيت تو برامون اولويت اول زندگيمون بود صلاح بر اين بود كه ديگه اونجا نم...
4 مهر 1399

٣ مرداد ٩٩

وقتی مرا می بوسی انگار یک ستاره در آسمان متولد میشود... انگار خدا یک روح تازه در من می دَمَد... بوسه های گرمت را میخواهم همچون شراب... در وقت مستی تا خـــ ـرابــــ ـاتِ عطرِ نابِ نابِ سرمستی ات باشم بوسه هایِ تو طعم عشق میدهد،یک عشق خواستنی... مثلِ پرواز مثلِ یک رقصِ مُهیّــِـ ـج من بوسه هایت را میخواهم فقط بوسه های تو را عشقم روزهاي كرونا ما و يك تكه از بهشت جايي دنج و خلوت براي گذراندن روزهايي كه ميشه خريد رفت و نه شهربازي ، نه سفر و نه حتي خونه ي اقوام . دلخوشي اين روزهاي ماهم پنجشنبه ها توي اين جاي باصفاست كه تو اب بازي كني...
4 مرداد 1399

ا

وقتي كه تو اب بازي ميكردي من نگاهت ميكردم ، ده سال ديگه رو توي ذهنم مرور كردم : احتمالا اون موقع هم تي شرت و شلوار راحت ميپوشي چون عاشق راحتي هستي ، هنوزم موهاتو باز ميزاري و دور گردنت ميريزي اخه از بستن مو متنفري ، مطمعنم كه اون موقع هم همينقدري مهربوني شايدم بيشتر ، همينقدر زيبايي شايدم بيشتر ، اما من : اين دوسه تا چروك دور چشمم بيشتر شده ، ده تا تار موي سفيدم ديگه قابل شمردن نيستن اما ميدونم كه وقتي نگات كنم ميگم خداروشكر كه جوونيمو به پاش گذاشتم . چه جوون رعنايي شده ١٢ تير ٩٩ وقتي كه كرونا سخت داره ميتازونه تفريح با رعايت پروتكل هاي بهداشتي توي هواي ازاد بدون حضور ديگران اب بازي كوهمره سرخ...
17 تير 1399

اولين شبي كه تو خونه پيش ما نبودي

امشب ٦ تيرماه ١٣٩٩ وقتي كه هنوز ١٨ روز تا تمام شدن ٥ سالگيت مونده شجاعت و استقلالت رو بهمون ثابت كردي تصميمي گرفتي كه من و بابا رو مات و مبهوت كرد وقتي كه صبا اينا يدفه اي شبي خبر دادن كه دارن ميان شيراز و از اونجايي كه شما هم عاشق صبا هستي ما رفتيم اونجا تا هم ببينيش هم با هم بازي كنين ولي موقع برگشتن در كمال تعجب ما گفتي كه نمياي و ميخواي شب رو پيش صبا بموني از من و بابا اصرار از تو انكار خلاصه كه قرار شد بيايم تو ماشين و چند دقيقه منتظر بمونيم تو دلم مطمعن بودم كه پشيمون ميشي و مياي ولي ... فهيمه جون پيام داد كه داري برا فردابرنامه ريزي ميكني و تصميمت جديه بازم قرارشد تا رسيدنمون به خونه اگه پشيمون شدي خبرمون ...
7 تير 1399