یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

عشق یکتای ما

دو ماه اول زندگی

بالاخره روزای سخت گذاشتنت زیر مهتابی گذشت. عزیز دلم روز چهارشنبه من و بابایی و مامان و بابامهرداد رفتیم و دوباره ازت خون گرفتیم و وقتی درجه زردیت 9 بود دیگه دستگاه رو دادیم تحویل و اومدیم خونه. عصرش به خاطر خوب شدنت رفتیم آسونه و بابایی تورو برد زیارت. الهی مامان فدات بشه من خیلی آسونه رو دوست دارم و همیشه هم ازش حاجت گرفتم.   5 شنبه که تو 8 روزه شده بودی ما با عمه فاطمه و علیرضا که شیراز بودن عازم داراب شدیم. مامانی رفته بود خونه بابایی و شام درست کرده بود و همه رو دعوت کرده بود. آقا هم برات یه گوسفند قربونی کرد. دستش درد نکنه هنوز از مرخصی بابا مهرداد یک هفته مونده بود و ما اون هفته رو داراب موندیم و کلی مهمونی ...
29 شهريور 1394

پایان انتظار

دیگه از اردیبهشت که از داراب برگشتیم شیراز موندیم و خودمونو برای ورودت اماده میکردیم. مامان بابا هم هرهفته چهارشنبه می اومدن و تا جمعه یکم به زندگیمون سرو سامون می دادن و میرفتن. نیلو هم که بعد از تموم شدن امتحاناش اومد شیراز و تا تولد تو کلا پیشم موند. خیلی زحمت کشید طفلی من حسابی سنگین شده بودم هوا هم که خیلی گرم بود. بین زایمان طبیعی و سزارین حسابی گیر کرده بودم تا با اصرار های زیاد مامان بالاخره سزارین رو انتخاب کردم. خدا خیرش بده مامانم خوب شد به حرفش گوش کردم. دکتر هاشمی که واقعا ماهر و زبردست هم بود زحمتش کشید. دکتر 4شنبه 24 . 4 .94 را مشخص کرد. چه  تاریخ خوشکلی .... نیلو که شیراز بود پیشم و هفته اخر کلا درگیر آماده کردن مق...
27 شهريور 1394

روزهای سخت اما شیرین انتظار

17 بهمن مصادف با تولد مامان بود که مراسم لول اندازون گرفتیم . مراسم خونه عمه اعظم ظهر جمعه انجام شدو کلی مهمون داشتیم . بابایی یه مهمونی مفصل ترتیب داده بودو فهیمه جون هم کلی زحمت کشید گیفتهای شکل کفش درست کرد. ما هم از شیراز یه کیک خیلی خوشکل بارداری سفارش دادیم و همه سورپرایز شدن. زنمو زهره هم زحمت درست کردن دسرها رو کشیدن. ناهار هم خوروش بادمجون بود که اشپز درست کرده بود. بعد از ناهار مراسم انداختم قران انجام شد اکثر فامیل زحمت کشیده بودن هدیه هایی اورده بود .        بعد از اون روز دیگه تهوع های من شدیدوشدیدتر میشد . مهرداد زحمت میکشید و مرتب البته با سختی های زیاد مرخصی میگرفت. کمسیون اداره ...
27 شهريور 1394

روزی که فهمیدم خداتورو بهم داده

4 سال از زندگی مشترک من و بابا میگذشت و ما روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم . فقط کم کمه  عدم وجود یه بچه رو توی زندگیمون حس می کردیم. چندماهی بود که انتظار می کشیدم ولی اون ماه به خاطر مشغله زیاد درسهام اصلا فکرش نمی کردم.  من ترم سوم ارشد بودم و مشغول درس و کارای مدرسه هم که حسابی مشغولم کرده بود.  روز2 اذرماه بود که تازه از خواب بیدار شده بودم مامان از داراب زنگ زدو گفت خواب دیدم حامله ای . منم خندیدم و به شوخی رد کردم. تلفن که قطع شد به شک افتادم بعد بدون اینکه به مهردادبگم اژانس گرفتم و رفتم ازمایشگاه خون دادم . گفتن جوابش فردا حاضر میشه. ظهر هم رفتم مدرسه . عصر که از مدرسه برمیگشتم چون ماشین داشتم گفتم برم جواب...
27 شهريور 1394

خلاصه ای از زندگی مشترک مامان بابا

عزیز دلم سلام  می خوام امروزبرات خلاصه ای از زندگی مشترک من و بابا بگم  تابستون سال 1388 من تازه دانشگاهمو تموم کرده بودم و بابایی هنوز ترم اخر دانشگاه افسری بود که یه نیمه شب ماه رمضون حدودای ساعت 2 مراسم خاستگاری ما خونه مامانی انجام شدو منم فورا جواب مثبت دادم فردا صبحش رفتیم آزمایش و چند روز بعدش یعنی شب عید فطر مراسم عقدمون خونه مامانی و کاملا سنتی انجام شد. من و بابا عاشق هم بودیم و توی جشن عقدمون به همه خیییلی خوش گذشت به خصوص من  تقریبا دو سال دوران عقدمون طول کشید و تو این دوسال ما خیلی خوش گذروندیم. کلی سفر رفتیم که مهمترینش سفر مکه بود . جای تو خیلی خالی بود عزیزم ایشاله خدا قسمت کنه یبار دیگه باهم بریم .&nb...
27 شهريور 1394
1