یکتایکتا، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

عشق یکتای ما

دختر داشتن یعنی

  دختر داشتن قشنگه... دختر داشتن یعنی رنگ زندگیت صورتی دختر داشتن یعنی کمدی پر از لباسای خوشرنگ دختر داشتن یعنی اتاقی پر از عروسکای ریز و درشت دختر داشتن یعنی پچ پچ های شبانه مادر ودختری کنار یه تخت کوچیک صورتی دختر داشتن یعنی یه کشو پر ازگل سرهای رنگی رنگی دختر داشتن یعنی لاک های رنگ و وارنگ خنده های از ته دل،موهای بلند،دامن های زیباو... خدایا ازت ممنونیم که بهمون دختر دادی. روز به روز بیشتر میفهمیم که چقدر دوستمون داشتی خدایا هزار بار شکرت بخند دخترم  بخند که دیدن لبخندت زیباترین صحنه دنیاست  بخند که صدای قه قهه ات شنیدنی ترین موسیقی دنیاست  بخند عزیزم&...
26 اسفند 1394

ماه هشتم زندگیت

یکتای من سلام  برخلاف ماه هفتم زندگیت که چند روزشو مریض بودی ماه هشتم ماه خیلی خوبی بود. خداروشکر چشم دشمن کور هر  5شنبه این ماه مراسم شادی داشتیم. تولد صباخوشکل ، آقا پویا، عروسی الهه جان و عقد راحیل خانم  منو شما رفتیم داراب و به خاطر اینکه آخر هفته ها مراسم بود و شما توی رفت و آمد اذیت نشی اونجا موندیم و بابا مهرداد هم طفلی مدام میرفت و می اومد. مامان و بابایی و خاله نیلو مدام باهات بازی میکردن. بابایی کلی کار تازه بهت یاد داده. حالا خیلی خوشکل و حرفه ای میرقصی. دست میزنی و بای بای و بیا بیا میکنی. اینا رو همه خاله و مامان و بابایی یادت دادن . توی روروئک به سرعت حرکت میکنی. و سینه خیز و با سرعت به جلو حرکت میکنی. بابا...
26 اسفند 1394

هفت ماهگیت مبارک دخترم

سلام عزیز دلم . الان که دارم این پستو مینویسم بعد از 5 ساعت بیداری خواب رفتی و از صبح تا الان که ساعت 1 هست تازه من تونستم بشینم پای لبتاب.  ماه هفتم زندگیت برای من خیلی خوب نبود. بعد از واکسن 6 ماهگی و گوش دردت و انتی بیوتیکی که خوردی ما جمعه اومدیم شیراز و تو از یکشنبه اسهال گرفتی. روز دوشنبه چون دکتر خودت وقت نداشت  2 تا از بهترین دکترای شیراز بردمت و شبش با سهیلا و ابراهیم رفتیم داراب. ولی هیچکدوم از دکترا تشخیص درستی ندادن و تو ده روز  تمام اسهال داشتی. من هر کاری که لازم بود انجام میدادم ولی خبری از بهبودی تو نبود. هفته بعدش بابا برات نوبت دکتر خودتو گرفت و خانم دکتر پیشوا خداروشکر تشخیصش درست بود و با قطع لبنیات تو ک...
4 اسفند 1394

جشن دندان

یک ماهی میشه که مدام لثه هاتو میخارونی و جیغ میزنی. اب از دهنت میاد و یکم نا ارومی . همه میگن به خاطر دندوناته. مامان هم گفت باید اش بپزیم تا زودتر در بیاد. برا همین خودش همه کارا رو انجام داد و جشن دندونتو داراب 5 شنبه اول بهمن ماه گرفتیم.  اینم بگم کا کل کارای گیفت و دعوتنامه و تزییناتو منو بابامهرداد خودمون از دوهفته قبل انجام دادیم و تو هم حسابی شیطونی میکردی و نمیزاشتی.  دعوتنامه گیفت هدیه مهمونا تزیینات سالن پوستر خوش امد میز شام میوه ارایی به سبک دندون اینم هدیه ها از بس که گردنی مامان رو میکشیدی مامان و بابایی برات زنجیر خریدن اینم کادوی خاله نیلو ...
11 بهمن 1394

نیم سالگیت مبارک

عزیز دل مامان سلام به همین زودی 6 ماه گذشت و تو نیم ساله شدی. ایشاله 120 سالگیتو جشن بگیری عزیزم.  میخوام اینجا با افتخار بهت اعلام کنم که من تا اخر 5 ماهگیت فقط شیر خودمو بهت دادم. حتی اب هم ندادم علی رغم اصرار های اطرافیان. به هر سختی بود شیره جونمو بهت دادم تا بعدها عذاب وجدان نداشته باشم از این جهت. هرروز که میدیدم قد و وزنت داره زیاد میشه و همه و همه از وجود خودم میگیری هزار بار خدا رو شکر میکردم. شکر از این جهت که لذت مادر بودنم رو با لذت شیر دادن صد برابر کرد.  وزن تولد 2600 وزن 6 ماهگی 8 کیلو قد تولد 50 سانتی متر  قد 6 ماهگی 67 سانتی متر توی این 6 ماه بالا پایین زیاد داشتیم. مثلا وقتی مادر فوت کرده...
11 بهمن 1394

اولین یلدای سه نفری

سلام نفس مامان  چه سخاوتمند است پاییز که شکوه بلندترین شبش را عاشقانه پیشکش تولد زمستان کرد زمستانتان سفید و سلامت .. عزیزان دل من چند شب پیش یلدا بود و من به خاطر حضور تو عزیز دلم از صبح تدارک یه جشن کوچولوی سه نفره رو دادم.  تو هم خداروشکر سرحال بودی تونستیم چندتا عکس خوشکل بندازیم.  بعد من فال گرفتم و حضرت حافظ خیلی زیبا جوابمو داد. این غزل هم تقدیم به تو کوچولوی دوست داشتنی     بعدشم ساعت 10 مثل هرشب خواب رفتی و چون باب مهرداد میخواست 90 نگاه کنه منم توی بلندترین شب سال کنارش بیدار موندم و تونستیم کلی باهم حرف بزنیم و از این چیزایی که رو میز بود بخوریم. مرسی ع...
2 دی 1394

چهارماهگیت مبارک عشق من

سلام عزیز دل مامان . چهار ماه از دنیا اومدنت گذشته. چهار ماه پیش خدا منت بر من تمام کرد و یکی از فرشته های اسمونیشو فرستاد روی زمین تا همدم تنهایی های من بشه. فرشته ای که حالا همه زندگی من شده. اونقدر تک تک لحظات زندگیمو پر کردی که نمی دونم قبل از تو چجوری زندگی میکردم. به قول بابا مهرداد که میگه 24 ساعت زندگیمونو اختصاص دادی به خودت. الهی فدات بشم الان که دارم مینویسم تازه از مرکز بهداشت برگشتیم و توی پای نازنینت واکسن چهارماهگی زدیم. چند شبه که من خواب ندارم . تمام اینترنت رو زیرو رو کردم تا بتونم برای واکسن بهترین اقدامات رو انجام بدم. وقتی خانمه که خیلی هم ماهر بود بهت واکسن زد نفست رفت از گریه، الهی بمیرم اشکاتو نبینم. حاضرم دنیا رو ...
24 آبان 1394

خداحافظ مادر

5شنبه 7 آبان ماه 1394 . چند روزی بود که مادر توی بیمارستان بستری بود . ((مادر یعنی مادربزرگ بابا مهرداد و بابایی)) من و بابا مهرداد مرتب با داراب در تماس بودیم . ظهر که مهرداد از اداره اومد داشتیم ناهار میخوردیم که گفت دلش میخواد بره داراب ، گفت حال مادر خوب نیست بریم یه سر ببینیمش منم سریع وسایلای خودمو شما رو جمع کردم و ساعت 4 حرکت کردیم . به محض رسیدنمون بابا مهرداد رفت بیمارستان و تا ساعت 1 اونجا موند. ساعت 4 صبح بود که من داشتم بهت شیر میدادم که صدای گریه مامان شنیدم. فهمیدم که مادر مهربون برای همیشه از پیشمون رفته.    یکتای مامان شما تنها نبیره مادر بودی . خوشحالم که تونست نبیرشو ببینه و بره. خیلی دوستت داشت عزیزم ...
13 آبان 1394

سه ماهگیت مبارک

سلام عزیز دلم  سه ماه از بدنیا اومدنت گذشته و من روز به روز بیشتر و عاشقانه تر بهت وابسته میشم. هر چه زمان میگذره تو شیرینتر و خوشمزه تر میشی و من هرلحظه خداروهزار بار برای داشتنت شکر میکنم.  خداروشکر همه چی خوب پیش میره. تو خوب شیر میخوری و وزنگیریت هم عالیه. الان چندتا کار جدید انجام میدی. اغون رو خیلی خوشکل و واضح بیان می کنی. دستتو میخوری. وقتی برات زبون در میارم تو هم زبونتو در میاری. بووووو رو هم کم کم داری یاد می گیری الهی قربون زبون کوچولوت بشم   شروع ماه چهارم زندگیت با شروع محرم 1437 قمری همراه شد. ما از اول ماه رفتیم داراب تا توی همایش شیرخوارهای حسینی که سوم محرم خونه عموخسرو برگزار شد شرکت کنیم...
6 آبان 1394

سومین ماه زندگی و اولین سفر

سلام دختر نازنینم می خوام از سومین ماه زندگیت بگم که شروعش با زدن واکسن دوماهگیت همراه بود الهی مامانت فدات بشه یه روز تمام تب داشتی و من و بابایی مدام برات دستمال میزاشتیم و پاشویه می کردیم عزیزم دردت زیاد بود ولی خوب برا سلامتیت لازم بود دیگه .  اخر هفته مامان و بابایی و نیلو اومدن شیراز و تولد خاله نیلو رو توی باربیکیو هفت خوان گرفتیم . من و شما و بابا مهرداد براش ساعت مچی گرفتیم هفته بعدش بابایی من و شما رو رسوند داراب . روز عید قربان اقاجون گوسفند قربونی کرد و ما هم اون شب خونه اقااینا مهمون بودید . اینم عکس شما با ببعی به خاطر تولد اقا معین. یه لباس خوشکل تنت کردم ولی شما کل تولد رو خواب بو...
16 مهر 1394